پارلاپارلا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

پارلا درخشش زندگی ما

نگاهی به تابستان 93

مهمونی های خانواده عسلم من توی ماه رمضون حالم زیاد خوب نبود و نتونستم تو مهمونی های این ماه ازت عکس بگیرم عوضش بعدش  که دایی نادر اینها اومدن و همه بازم مهمونی دادن ازت عکس گرفتم تا وقتی نگاهش میکنی یاد اون روز بیفتی و خوشحال بشی.البته روزهای اول خاله نعیم و مامان جون اینها مشهد بودن و تو مهمونیهای حضور نداشتن اما جاشون حسابی خالی بود... خونه خاله فهیمه و تولد دخترخاله ای آی جون اینم از فرشته کوچولوهای ما...   خونه دای دای اینها و پارلای ورزشکار ما چقدر هم صندلی ریاست بهت میاد عزیز دلم. پارلا ودخترخالش  ال آي توخونه ي داي داي نوبت مهمونی ما که تو سفره خانه سنتی ساحل بود...
21 مرداد 1393

یه خبر که پارلا رو به آرزوش رسوند

19خرداد متوجه یه موضوع مهم تو زندگیمون شدیم اینکه خدا یه مهمون یا بهتر بگم مسافر کوچولو بهمون داده و باید منتظر و آماده بشیم تا خدا یکی دیگه از فرشته های خوبش رو زمینی بکنه و بده بهمون و تو رفتی زیر بار یه مسئولیت بزرگ به اسم آبجی شدن و خوشبختانه آمادگیش رو داری همش از خدا میخواستی یه نی نی بهمون بده و خدا هم که صدای فرشته هاش رو میشنوه و صدای تو رو هم شنیده و داره آبجیت میکنه وقتی بهت گفتیم خیلی خوشحال شدی و فکر میکردی دقیقا یه نی نی به سن و شکل و جنس طاها (پسر عموی دوست داشتنیت) بهمون میده که اسمش هم طاها میشه و ما همش داریم آماده میکنیمت که بابا نی نی اولش خیلی کوچولوتره و زشته و کم کم با  مراقبت ماها بزرگتر و خوشگلتر و دوست ...
12 مرداد 1393

خرداد 93

14 خرداد ماه با خانواده بابایی رفتیم یام و خیلی هم خوش گذشت فرداش هم با خانواده مامان رفتیم طرفهای روستای ایری که اسمش رو دقیقا نمیدونم ولی طبعت فوق العاده ای داشت مخصوصا که یه چیزایی دیدیم که من همه عمرم آرزو داشتم ببینم ولی هیچ وقت نشده بود اونهم گله های بزرگ گوسفند و دوشیدن شیرشون بود که واقعا عالی بود و پر از هیجان و واقعا اهالی مهمون نواز و خوبی داشت که بهمون اجازه میدادن راحت بهشون نزدیک بشیم و ماهم شیر بدوشیم و ... خلاصه عالی بود و تو هم حسابی هیجان زده شده بودی و اولش خیلی میترسیدی اما کم کم عادت کردی و خوشت اومده بود راستی یه صحنه خیلی جالب هم دیدیم یه نی نی ببعی که حدود 10 دقیقه قبل به دنیا اومده بود و آقاهه میخواست...
12 مرداد 1393

عید مبعث

روز عید مبعث بابا تعطیل بود و تو حسابی خوشحال بودی چون هر روز که چشمت رو باز میکنی اولین کلمه ای که میگی اسم بابا هستش و میپرسی کجاست؟ من هم میگم رفته سر کار تا کار کنه و پول دربیاره و بیاد واسه تو هرچی میخوای بخره یا ببره شهر بازی و ...و تو نق میزنی که بگو زودتر بیاد و خسته هم نمیشی و هر روز این برنامه ادامه داره ولی روزهای تعطیل از دیشبش ذوق میکنی که آخ جون فردا بابا هم خونه هستش و ما هم نمیریم مهد.الهی قربونت برم که از این کوچیکیت نمیتونی یه دل سیر بخوابی  و هر روز با کلمه دیرمون شد و زود باش و ... از خواب بیدار میشی.اما بخدا همه این بدو بدو ها بخاطر تو هستش و آینده روشنت عزیز دلم وگرنه منم دلم میخواد تو تا هر رقت دوست داری بخوابی و...
12 مرداد 1393
1